آزاده سرافراز فریدون بیاتی در سال ۱۳۲۱ و در روستای سوسونقین ۱۷ کیلومتری ساوه در خانواده ای مذهبی متولد شد.
او در سال ۱۳۴۰ به خدمت سربازی رفت و پس از گرفتن کارت پایان خدمت در سال ۱۳۴۳ به استخدام شهربانی درآمد.
وی در سال ۵۷ و همزمان با شدت گرفتن تظاهرات و راهپیمایی ها علیه رژیم شاهنشاهی با پیوستن به صفوف مردم خود را در پیروزی انقلاب سهیم کرد و پس از این پیروزی نیز همچنان در شهربانی باقی ماند؛ تا این که در سال ۵۹ و با آغاز رسمی جنگ تحمیلی علیه ایران، شهربانی هم برای اعزام نیرو به جبهه اقدام کرد و فریدون بیاتی نیز در همان روزهای آغازین جنگ داوطلبانه برای حضور در جبهه اعلام آمادگی نمود و همراه با عده ای دیگر از گارد رژیم سابق راهی جبهه های نبرد شد و در نهایت در عملیاتی که جهت آزادسازی خرمشهرصورت گرفت او وهمرزمانش درتاریخ۳/۸/۵۹ و درمنطقه ای به نام دارخوئین به محاصره نیروهای بعثی درآمده و مجبور به تسلیم در برابر دشمن شدند.
این اسارت که باعث شد تا ۹ سال از بهترین روزهای عمرش را به دور از وطن و خانواده سپری کند سرانجام درتاریخ ۲۹/۵/۶۹ به پایان رسید و او نیزهمراه با دیگر دوستانش با سربلندی از امتحانی سخت به میهن بازگشتند.
روایت ۹ سال انتظار این آزاده را که در حقیقت گذر بسیار کوتاهی است از این امتحان بزرگ با هم می خوانیم:
پرواز دل
رو به روی گنبد ایستاده بودم و خیره شده بودم به پرندگانی که با آرامش بال هایشان را باز کرده بودند و از این سوی حرم به سوی دیگر پرواز می کردند آرام و بی دغدغه؛ اما من بی قرار تر از همیشه حتی بیقرارتر از زمانی که پرچم سفید را بالای سرمان بردیم و برای ۹ سال اسیر دیار غربت شدیم.بیقرارتر بودم چون در اسارت همدیگر را داشتیم اما حالا…حالا با رفتن حاج آقا ابوترابی انگار همه دنیا شده بود اردوگاه موصل و ایران غربتی غریبانه تر از عراق.
به یاد سخن علی علیه السلام افتادم که فرمود: از دست دادن دوستان غربت است.
ایام ۲۸ صفر بود که حاجی به خانه مان زنگ زد و گفت که می خواهد برای شهادت امام رضا(ع) به مشهد برود و بعد از من پرسید که من هم می خواهم بروم یا نه؟ با کمال میل پیشنهاد حاجی را قبول کردم و با خانواده آماده سفر زیارت شدیم.
فردای آن روز بعد از اینکه از سر کار برگشتم با حاجی تماس گرفتم و گفتم حاجی ما آماده سفریم.حاجی گفت برای من مهمان آمده تو حرکت کن من هم بعد از اینکه مهمانانم رفتند راه می افتم.
من به همراه همسر و پسر کوچکم به سمت مشهد راه افتادیم. ساعت ۱۱صبح روز بعد بود که رسیدیم مشهد.
بعد از کمی استراحت بعد ازظهر به سمت حرم به راه افتادیم. آن شب هم شب جمعه بود و هم شب شهادت امام رضا(ع)، برای همین تمام حرم را سیاه پوش کرده بودند.
هنوز از حاجی خبری نداشتم. وارد حرم که شدیم بعد از زیارت به همراه پسرم گوشه ای از حیاط نشستیم و من هم مشغول خواندن زیارتنامه شدم. زیارتنامه ام تمام نشده بود که آفای محمدی ـ یکی از بچه های آزاده ـ را دیدم که از بین جمعیت حرکت می کرد. پسرم به سمت او رفت و من هم پس از خواندن زیارتنامه به طرفشان رفتم.
بعد ازاحوالپرسی محمدی از من پرسید از حاج آقا چه خبر؟ من هم جریان را تعریف کردم و گفتم بعد از تماس آخری که با حاجی داشتم دیگر خبری از حاجی ندارم. محمدی نگاهی به من کرد و گفت: اما من حاجی را یک ساعت پیش در حرم دیدم.
با تعجب پرسیدم: حاجی را؟ همانجا بود که آقای محمدی جریان تصادف حاج آقا ابوترابی در راه مشهد را برایم تعریف کرد و گفت: یک ساعت پیش پیکر حاج آقا ابوترابی را برای طواف به حرم امام رضا(ع) آورده اند.
دنیا دور سرم چرخید هاج و واج ایستاده بودم و محمدی را نگاه می کردم. آن قدر از خود بی خود شده بودم که متوجه خداحافظی محمدی نشدم. با صدای پسرم به خودم آمدم. از محمدی خداحافظی کردم اما باز هم باورم نشد؛ گفتم شاید محمدی خواسته شوخی بکند یا…
به پسرم گفتم بهتر است در صحن حرم بگردیم شاید یکی از بچه های آزاده را ببینیم و حال حاج آقا را از او بپرسیم.
همین طور که در صحن می گشتیم یک دفعه چشمم به جعفری افتاد که اتفاقا او آزاده ای بود که در دفتر حاجی کار می کرد. صدایش کردم و بعد احوالپرسی، از حاج آقا پرسیدم. ساکت شد و سرش را انداخت پایین.
با ناراحتی گفتم: مرد حسابی احوال حاجی رو پرسیدم چرا جواب نمیدی؟
در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود سرش را بالا کرد و جریان تصادف حاجی در سبزوار را تعریف کرد. با تأیید این خبر انگار دنیا روی سرم خراب شد. باورم نمی شد قرارمان همسفری بود و او چون همیشه به قولش عمل کرد اما این بار این من بودم که در کنارش نبودم. من با پای جسم به پابوس آمده بودم و او با پای دل و او چون همیشه به عهد خود وفا کرد.
رفتم و گوشه ای از صحن نشستم و چشم دوختم به پرندگانی که رها از دنیای بیرون از حرم بال هایشان را باز می کردند و به سوی گنبد اوج می گرفتند.با خبر تصادف حاج آقا و به یاد روزهای باهم بودنمان دل من هم به سوی خاطرات پرکشید.گویی لحظه به لحظه عمرم را چون زمینی که زیر بال های کبوتر است از نظر می گذراندم. به یاد روزهای جنگ افتادم و روزهای اسارت. روزهایی که هرچند سال هاست از آن می گذرد اما لحظه هایش ماندگارتر از آن است که به فراموشی سپرده شود.
آخرین خاکریز
۲ روز از آغاز رسمی جنگ گذشته بود که رئیس شهربانی وقت بخشنامه ای را صادر کرد مبنی بر اینکه کسانی که ستادی بوده و مایل هستند می توانند برای حضور در جبهه های جنگ گزارش کنند .
در آن زمان ما ۷ درجه دار بودیم که ۴ نفرمان برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی کردیم.
بعد از اعلام آمادگی ما را در اختیار لشگر ۲۱ حمزه قرار دادند.در ابتدا ۲ روز به دلیل نا آشنایی با سلاح های جبهه مثل اسلحه ی دراگون که اسلحه ی جدیدی بود و تازه وارد ارتش شده بود ما را به جبهه نفرستادند تا در این ۲ روز کاربرد این اسلحه ها را به ما آموزش دهند.
پس از آن در تاریخ ۹ مهر بود که سوار اتوبوس ها شدیم تا ابتدا به دپوی ارتش رفته و پس از آن با قطار به جبهه اعزام شویم. شب قبل از حرکتمان ،رادیو عراق اعلام کرده بود که فردا لشگر قدار گارد جاویدان سابق عازم جبهه های جنگ می شود به همین دلیل زمانی که به سمت دپو حرکت می کردیم هنوز از عوارضی نزدیک اکباتان دور نشده بودیم که ناگهان یک هواپیمای عراقی به روی ستون نظامی آمد و یک راکت جلوی اتوبوس ما انداخت.
اتوبوس به دلیل سرعت زیادی که داشت از روی راکت گذشت و راکت به زاپاس انتهای اتوبوس خورد و این برخورد مسیرش را عوض کرد و آن را به سمت ساختمان در حال ساختی در پشت اکباتان هدایت کرد که بعدا ما در اخبار شنیدیم که راکت در آنجا عمل کرده و یک کارگر شهید و ۲ نفر مجروح شدند و دپو هم هواپیمای دشمن را زده بود.
در هر حال ما به دپو رسیدیم و تا غروب همانجا ماندیم و هوا که تاریک شد سوار قطار شدیم و به سمت اندیمشک حرکت کردیم البته در مسیر هم هواپیماهای دشمن ما را تعقیب می کردند اما به دلیل کوه ها و ارتفاعات زیاد نمیتوانستند قطار را بزنند.
تقریبا ساعت ۵ و نیم صبح بود که به اندیمشک رسیدیم،هوا هنوزهم تاریک بود.فرماندهان گفتند که فعلا کنار ریل استراحت کنید تا هوا روشن شود و بعد آرام آرام به سمت دوکوهه حرکت می کنیم .
هوا که کمی روشن شد قدم رو زدند و به سمت دوکوهه به راه افتادیم.به پادگان رسیدیم و میخواستیم سوار ماشین های حمل سرباز بشویم که دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و یک راکت در هوا رها کردند که بیرون از دوکوهه افتاد و کنار یک ترانسفوماتور برق عمل کرد و باعث قطع برق شهر شد البته شانس آوردیم که داخل پادگان نخورد چون محوطه پر بود از ماشین های مهمات و ماشین های حمل سرباز و خدا میداند اگر این راکت با مهمات برخورد میکرد چه اتفاقی می افتاد.
بالاخره ماشین ها حرکت کردند تا اینکه به شادگان رسیدیم و در آنجا به مدت ۱۵روز آنجا اردو زدیم تا اینکه یک روز صبح یک هلی کوپتر به زمین نشست که بنی صدر،شهید فکوری و چند سرتیپ دیگر را به آنجا آورده بود.آن روز بچه ها راجمع کردند و بنی صدر کمی برایمان سخنرانی کرد و بعد ازسخنرانی بنی صدر، کامیون ها آمدند و ساعت تقریبا ۹ شب بود که حرکت کردیم.وطرف های ۵ صبح بود که به یک خاکریز رسیدیم و همانجا پیاده شدیم.
دو تا از بچه های اطلاعات عملیات که در طول روز برای شناسایی آمده بودند به ما گفتند بچه ها اینجا دیگر باید اشهدتان را بخوانید. دلیلش را که پرس و جو کردیم گفتند هرچند اینجا خاک خودمان است اما آخرین خاکریزی است که دست ماست و از اینجا به بعد نیروهای عراقی مستقر هستند.بچه ها با شنیدن این خبر از آن دو نفر خواستند تا موضوع را به فرمانده هم بگویند انها هم به سرهنگ ذوالفقاری اطلاع دادند وسرهنگ نیز با بی سیم موضوع را به فرمانده گردان که سرهنگ آبشناسان بود اعلام کرد.او هم گفت به تازگی بچه ها عملیاتی کرده اند که دشمن را به عقب رانده اند و تا چند کیلومتر جلوتر فقط نیروهای خودی هستند بنابراین جای هیچ نگرانی نیست.به همین دلیل ماهم به سمت جلوحرکت کردیم هنوز ۲ کیلومترپیش نرفته بودیم که نفرات جلویی با دست اشاره کردند همانجا که هستید بمانید و جلوتر نیایید انگار مانعی دیده بودند.
این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است | |||
سلام وقت بخیر اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam |
این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است | |||
باسلام خدمت شما مدیر عزیز جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس http://50005.mida-co.ir مراجعه نمائید. منتظر حضور گرمتون هستیم mida-co.ir |
این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است | |||
با سلام خدمت شما این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ، صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید |
این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است | |||
با سلام خدمت شما مدیر محترم شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید http://sms.mida-co.ir/hamkar سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید mida-co.ir info@mida-co.ir |
این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است | |||
با سلام خدمت شما مدیر محترم برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید. جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید sms5002.ir/register.php |
این نظر توسط رزرو هتل با 50 درصد تخفیف در تاریخ 1392/02/25 و 15:59 دقیقه ارسال شده است | |||
رزرو هتل شیراز ، کیش ، قشم ، مشهد و تمام نقاط با 50 درصد تخفیف لینک رزرو هتل بشه به egardesh.com شماره تماس : 021-44151435 و 44155227-021 مشاهده اطلاعات بیشتر در www.egardesh.com سامانه رزرواسیون مهر راحت ، ارزان و با اطمینان خرید کنید |
بسیج یعنی حضور بهترین ، با نشاط ترین وبا ایمان ترین نیروی عظیم ملت در میدان هایی که برای منافع ملی ، برای اهداف والا ، کشورشان به آنها نیاز دارد. مقاممعظم رهبري